رستاخیز تاریکی: ارتش سایهها
بخشی از کتاب رستاخیز تاریکی رو در ادامه مطلب می تونید بخونید.
این بخش تقریباً از اواخر کتاب انتخاب شده...
اجساد جانوران و آدمیان، جوهرهی گراسپ را تشکیل میدادند؛ جانوران و آدمیانی که به اوج جنون هوش و ذکاوت میرسیدند و آنگاه خود را در دژ محکم و سیاه دژخیمان آن سرزمین میدیدند.
خرابههای خانههای متروک همچنان پابرجای بودند. دژ سیاه مرگ، عظیمتر از همه تحت محافظت شدید خادمان تاریکی بود. قلعهای که در بالایش، پیکرهی بزرگ موجودی عظیمالجثه و بالدار با چهرهای مهیب به چشم میخورد؛ اژدهایی سیاه با پوزهای زرهپوش. در انتهایش، برجی سنگی و بلند داشت که بر روی آن نزدیک به ده سرباز با چهرههایی پوشانده در زیر کلاهخودهای کلاغی نگهبانی میدادند.
پیشتازان، به عنوان پیشگامان حمله زودتر از ارتش قلمروی آسمانی وارد آن ناحیه شده بودند. اثری از دریاچهی سیاه نفرین شده، که آن دفعه آریا با آن مواجه شده، نبود، هرچند دیگر پیشتازان چون از وجود آن بیخبر بودند توجهی به آن نداشتند.
پیشتازان متوجه حضور مردان پوزه کلاغی دیگری نیز شدند که به سمت قلعهی مستحکم قلمروی گراسپ رژه میرفتند. آرسام تعدادشان را هزار تن تخمین زد. نمیدانستند که چه نیرویی دارند و مبارزهشان در چه سطحی است، چرا که تا به حال با این گروه از خادمان تاریکی روبرو نشده بودند.
نیما و پوریا از ناحیهی دیگری وارد گراسپ شده و قسمت دیگری از قلعه را مد نظر داشتند. بخش پشتی قلعه که سراسر سنگی بود و با دیدن این صحنه، از این که هرگونه اطلاعاتی از آن ناحیه کسب کنند، ناامید شدند. زمانی که میخواستند برگردند و به یارانشان ملحق شوند، ناگهان دیوار های سیاه شروع به فرو روی در زمین کرد. بهتدریج دیوار پایینتر میرفت و حیاطمانند عظیم پشتش را آشکار میساخت؛ صحنهای مخوف، که حیرت و ترس را بر سراسر وجود دو پیشتاز مستولی ساخت.
اژدهایان سیاه استخوانی، در گروهها ده تا بیستتایی مشغول استراحت و خرامیدن در آن حیاطمانند بزرگ بودند. صدها اژدهای سیاه، که از بالای پوزه و چشمهاشان زائده های نوک تیز کوچکی نمایان بود، که هرچه به سمت سرشان پیش میرفت بلند تر و باریکتر میشد تا در امتداد گردنشان به فلس هایی چند ضلعی مبدل گردد، به چشم میخورد. بدنشان را فلس های ریزی که مانند چرم سیاه به هم چسبیده بود، پوشش میداد. عاج هایی در قسمت غضروفی بالای بالهای اژدهایان قرار گرفته بود و در پرههای مربوط به بالها، پارگیهایی به چشم میخورد که از جسارت اژدها در نبرد خبر میداد. سیاهبالان در ناحیههایی که با دیوار فلزی از هم جدا میشد، سکون یافته بودند.
مشعلهای همیشه سوزان، ناحیه را روشن میساخت و نگهبانان کلاهخود کلاغی، در صفهای دو ردیفه، از آن ناحیه محافظت میکردند.
با پایین رفتن دیوار سیاه نگهبانان کلاغی به جلو آمدند، بر روی یک زانو بر زمین نشستند و نیزههای آلوده به سمشان را به حالت تدافعی به جلو گرفتند. در پشت سرشان راهی باز ماند و در این هنگام، ارتشی چند هزار نفره پدیدار شد که بهتدریج از تاریکی وارد بخش پشتی قلعه میشد.
ارتش تازهوارد، از راهی میان دو سمت حیاطمانند که اژدهایان قرار گرفته بودند، مستقیم به طرف دروازهای آهنی میرفتند تا وارد قلعه شوند؛ ارتشی از سایههای مهلک. اندامشان مانند دود در هوا پراکنده بود و جسم فیزیکی نداشتند. در شکلهایی که به خود میگرفتند، سلاحهایشان به وضوح دیده میشد؛ شمشیرها، نیزهها و کمانهایی از سایه که بر پشت یا در دستانشان بود. در ناحیهی بالایی خود که به نظر سرشان میآمدند، چشمان سرخ یا تماماً سپیدی دیده میشد که هیبتشان را دو برابر میکرد.
نیما و پوریا پس از آنکه از گیجی تحیرشان بیرون آمدند، تصمیم گرفتند هرچه سریعتر آن نقطه را ترک کنند تا خبر وجود ارتش سایهها را به دیگر یارانشان و نیز فرمانروای قلمروی آسمانی بدهند.
اسبهایشان را برگرداندند اما ناگهان از پشت سرشان صدای جیغمانندی آمد. نیما، نیمگاهی به پشت سرش انداخت و دانست که نیروهای تاریکی متوجه حضورشان شدهاند. میدانست که ماندن و جنگیدن، احمقانهترین کار ممکن است. با ارتشی که دیده بود، این کار به معنای هلاک شدن در عرض فقط چند لحظه بود.
- پوریا! با نهایت سرعت، بتاز!
نیما و پوربا از اسبانشان خواستند که با تمام سرعت آنها را از آن قسمت خارج کند. در همان لحظه، چند تن از صورت کلاغیها سوار بر اژدها شده بودند تا تعقیبشان کنند؛ نزدیک به پنجاه تن از آنها.
نمیخواستند برای دو یار دیگرشان، آرسام و پویان، خطرآفرینی کنند بنابراین تصمیم گرفتند ترتیب تعقیب و گریزی جانانه را با نیروهای تاریکی بدهند.
پوریا و نیما از یکدیگر جدا شدند و با حداکثر سرعت در تاریکی سرزمین اربابان مرگ، بهسوی دروازهی اهریمن گریختند. گراسپ نزدیکترین قلمرو به دروازهی اهریمن بود که ارتش طلوع نابودی و مبارزه با نیروهای آن را به بعد موکول کرده بود، چرا که میدانست اربابان مرگ بیش از بخشهای دیگر سرزمینشان، برای نبرد در این ناحیه آماده شدهاند. شایا با تدبیری هوشیارانه، نخستین هدف را وینلاگ قرار داده بود.
اژدهایان سیاه خیلی زود خود را به پوریا رساندند اما نیما هنوز دور از دسترسشان قرار داشت. پوریا در حالی که بر روی اسبش میایستاد، بخشی از ذهنش را به تعادلش اختصاص داد. بخش دیگر را مشغولِ گرفتن نیرو از طبیعت برای تقابل ذهنی با آن موجودات کرد.
سربازان کلاغچهره، اندامی متوسط در حد یک انسان معمولی داشتند و سلاحشان گرز، شمشیر و نیزه بود.
پنج اژدهای سیاه همزمان در یک ردیف بال میزدند و سوارانشان کمانهاشان را بالا برده بودند تا به صورت هماهنگ تیرهای زهرآلودشان را شلیک کنند.
تیرها شلیک شد. آسیمن، اسب سرخ، ناگهان به صورت پیچشی شروع به حرکت کرد تا تیرها را دفع کند، تیر آخر پیش از آنکه به پشت پوریا وارد شود، توسط نیروی ذهنش در هوا متلاشی شد.
آنگاه پوریا حمله را به دست گرفت. ایجاد مانعی نامریی را در هوا تصور کرد که نیروهای تاریکی را پس براند. نیروی زیادی صرف این کار کرد، زمین تا عمق زیادی شکافت و خاک ناگهان شروع به فوران کرد. ذرات خاک بر سر و صورت پوریا میپاشید اما تمرکزش را از دست نداد. سرانجام مانع ایجاد شد.
نیروهای تاریکی با برخورد به مانع ایجاد شده، که در حقیقت متشکل از لایههای ضخیم هوا بود، به عقب پرتاب میشدند. سرانجام به فرمان سواران، اژدهایان دست از حمله به آن نقطه برداشتند و تصمیم گرفتند به دژ سیاه بازگردند.
در آن سو، نیما به طور کامل، بدون هیچ برخوردی، تعقیب کنندگانش را جا گذاشته و اکنون خود را به دروازهی اهریمن رسانده بود.
آرسام و پویان، طبق قرار پس از حدود نیم ساعت به اردوگاه بازگشته بودند. اردوگاه به طور کامل در وینلارگ گسترده شده و بهخوبی از آن محافظت میشد. نیروهای طبیعی نیز اکنون جانی تازه به آن سرزمین بخشیده و جان ارتش طلوع را آرامش میبخشیدند.
ساعتی از نیمهشب گذشته بود که پوریا و نیما به اردوگاه بازگشتند. شایا که با نگرانی در آنجا قدم میزد، بهسرعت به طرف دو پیشتاز رفت و خیلی خوب نگرانی را از چهرهی نیما خواند. پژمان نیز همراهش بود، چرا که انتظار برادرش را میکشید تا صحیح و سالم بازگردد. اما به رسم احترام سکوت کرد تا شایا سر صحبت را باز کند.
- نگرانی توی صورتت موج میزنه...
نیما به نشانهی تأیید سرش را تکان داد، با صدایی آرام گفت: « اما اینجا نه... »
شایا با درک موضوع، سرش را تکان داد. آن گاه رو به پوریا کرد: « صدمهای که ندیدی؟ » ظاهر خاکی و کثیف پوریا غلطانداز بود اما صدمهای به او وارد نشده بود.
- خوشبختانه نه.
و لبخندی معنادار زد. بعد دستی روی شانهی نیما گذاشت: « میبینیمت. » با این حرف از دو یار دیگرش خواست تا همراهش بروند.
- بریم به خیمهی من؟
نیما، شایا و پژمان را ورانداز کرد. پژمان ردای خواب به تن داشت اما شایا زرهپوش و در آمادگی کامل به سر میبرد. بعد رو به او پاسخ داد: « موافقم. »
آنگاه هر سه نفر به طرف خیمهی فرمانروای قلمروی آسمانی راه افتادند. شایا مضطرب بود و عجله داشت که هر چه سریعتر دلیل نگرانی نیما را بداند. پژمان، هیچ احساس خاصی بروز نداده و در شکیبایی کامل منتظر شنیدن گزارش سفر مأموریتی برادرش بود. او به دلیل انجام کاری که بر عهدهاش قرار گرفته، همراه پیشتازان دیگر نرفته بود.
- سختتر از چیزیه که انتظارش رو داشتیم.
شایا از صبح درگیر مسئلهی تهاجم به قلمروی آسمانی بود. حملهی اربابان مرگ در شب گذشته، خیلی جزیی و مختصر صورت گرفته و به راحتی دفع شده بود، با این حال طی دو روز گذشته، جز ساعتی آن هم از فرط خستگی، نخوابیده بود. با چشمانی قرمز شده، گفت: « پس نگرانیت به جا بود. »
نیما به نشانهی نفی سرش را تکان داد.
- با نیروهای کاملاً جدیدی روبرو هستیم، با هیچکدوم تا الان مواجه نشدیم، البته اگه اژدهایان سیاه رو در نظر نگیریم. نمیدونم تا چه حد میتونیم دووم بیاریم.
شایا بلافاصله واکنش نشان داد: « دووم؟ نه، نباید این حرف رو بزنی! حداقل نه تا نبرد نهایی! اگر ما امیدمون رو از دست بدیم، چه انتظاری از زیردستانمون نداریم؟ »
- نیما، میشه واضحتر بگی؟
پژمان که تا به این لحظه سکوت کرده بود، سرانجام به حرف آمد.
- ارتش سایهها... فکر کنم جدیدترین دستاورد وارتانن باشن! و اون سربازان صورت کلاغی، یا حداقل کلاهخود کلاغی، خیلی ساده به نظر میان، اما ماهرن، ماهرتر از تمام نیروهای خردهپای اربابان مرگ.
شایا یکی از ابروانش را بالا برد، و همزمان پژمان نیز خود را مشتاق شنیدن نشان داد: « ارتش... سایهها؟ »