...از آخرین نوشته‌هایم

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۱
اسفند

درود.


این را پارسال به مناسبت نوروز نوشتم... امیدوارم امسال هم بتوانم چیزی خوشایند بنویسم!



باز بهار آمد، با صدای پیرمرد، حاجی فیروز و غرغرهای وداع‌گونه‌ی پیرزن، ننه سرما...

باز بهار آمد، با شادی‌های عاشقانه‌ی نوروز...

و باز بهار، با جوشش قلب‌های گرم و بوسه‌های جانانه.

و عیدی پدربزرگ و آغوش گرم مادربزرگ...


و چشمان پر فروغ کودک یتیم...

و شادی‌های گرما بخش کودک خیابانی در کوچه‌های یخ‌زده...
و رؤیاهای شیرین دخترک کبریت‌فروش...

و باز بهار آمد، با هدیه‌ی صمیمانه‌اش؛ رنگ و بوی تازه‌ای که بر قلب‌هامان می‌افشاند...

  • نیما کهندانی
۲۱
اسفند

درود.


این روزها مشغول کار روی مجموعه ی جدیدم هستم. فعلاً اطلاعات زیادی نمی تونم بدم، فقط معلوم نیست چند جلدی باشه. دارم روش کار می کنم. هر وقت جلد اولش به اتمام رسید، بیشتر در موردش صحبت خواهم کرد.


این کتاب بومی تر از مجموعه پیشتازان و اربابان مرگ هست و حوادث جلد اول در  ایران شکل می‌گیره، سعی دارم بیشتر توش فرهنگ و تمدن ایران رو به تصویر بکشم.



سپاس

  • نیما کهندانی
۱۹
اسفند

درود.


فصل جدید کنکوری ها در وبگاه افسانه‌ها منتشر شد...



سپاس

  • نیما کهندانی
۱۲
اسفند

و اینک آخرالزمان...



آسمان سرخ بود و آتشین. باران می‌بارید، نه آن که به رنگ آبی بود و مایه‌ی سرور، آن‌که هر قطره‌اش دنیایی را نابود می‌ساخت. مگر فانیان چه کرده بودند، که این چنین مکافات می‌شدند؟!

گناهان انباشته شده بود، زمین می‌جوشید، آسمان می‌سوزاند. هیچ کس را یارای نجات خود نبود، از فرصت نجات مدت‌ها گذشته بود. کودکان نیز گنه‌کار بودند؛ گناه‌شان قتل بود؛ قتل مادران و پدران‌شان...

قلب‌ها می‌تپید، گویی که دیر زمانی به از هم پاشیدن‌شان نمانده باشد. سیاه گردیده بودند، به سیاهی بی‌انتها، همو که نامش لرزه بر اندام آدمیان می‌اندازد؛"ظلمت بی‌کران ". روح‌ها پلید شده و بر قلب‎شان تصرف یافته بود...

پیرمرد در گوشه‌ای کز کرده بود، نمی‌فهمید این‌ها چیستند. می‌خواست خود را نجات بخشد، به یاد گناهانش می‌سوخت. بدنش به لرزه افتاد، هر لحظه شدیدتر می‌لرزید و سرانجام روحش نیز آتش می‌گرفت تا او را رنج و دردی طولانی که سالیان دراز هم‌نشین او بود، برهاند. گویی در کابوسی غوطه‌ور شده بود و توان فرار از آن را نداشت، هر چه می‌کرد نمی‌توانست کاری کند. دست از تلاش برداشت، شراره‌های آتشین از آسمان، یکسره بر او فرو ریختند و در درون خود، غرقش کردند. پلیدی نیز همراه آدمیان می‌سوخت، زمین را دیگر یارای تحمل آن نبود...

آسمان از این همه گناه به ستوه آمده بود. دیگر توان گریستن و خود را خالی کردن، نداشت، دیگر دلش آن‌چنان پر بود که جایی برای دردِدل مردم نداشت و مردم آن‎قدر مغروق در گناه بودند که آنان را شایسته‌ی درد و دل نمی‌دانست. از گناهان فرزندانی که دستان‌شان آلوده به خون پدران‌شان بود، به ستوه آمده بود؛ گناه مادران بارداری را که حق زندگی را از کودکان‌شان می‌گرفتند و از گناه پدرانی که جواهرات خدادادی‌شان را زنده به گور می‌کردند...

آسمان می‌سوزاند و این‌ها، همه، اشک های سوزان او بود، سوزناک‎ترین اشکی که تا به حال ریخته بود. مردم تاریک‌دل قادر نبودند آن را درک کنند و فقط طعم زجر آن اشک‌ها را می‎چشیدند. آسمان حال می‌دانست چگونه جلب توجه کند تا دردِ دلش را بشنوند و آهنگ جان کنند؛ آن‌چنان دردی در دلش نهفته بود که بر ستاره‌هایش نیز رحمی روا نمی‌داشت و آن ها را نیز در آتش خود مغروق می‌ساخت. آسمان را چه شده بود؟ این کدامین درد است که فرزندانت را بسوانی، پیکرت را بسوزانی و همگان را به آتش کشی؟!

دل آسمان خونین بود و رگ‌هایش همه پاره‌پاره، سرخی خونش بود که آسمان را رنگ می‌بخشید. زمین هم به فراسوی توان خود رسیده بود. دیگر حتی از مکافات مردمان نمی‌لرزید، به جای لرزیدن، هر دم، دهانش فراخ‌تر می شد و هر آن‌چه را که باید، می‌بلعید؛ عالمانی را می‌بلعید که وعده‌های دروغین به مردمان داده بودند...

زمین رنگ به رخسار نداشت، دیگر نمی‌خواست زیبایی خود را نثار یک مشت جماعت فرومایه کند، که جز لذت خود چیزی را نمی‌دیدند، آنان که کور شده بودند.

زنی که خود را پاک‌دامن می‌دانست، در گوشه‌ای به عبادت مشغول بود، می خواست بازگشت او را بپذیرند، اما پاسخی نمی‌یافت. قصد آن داشت تا خود را از تن برهاند، از تنی که سال‌ها با آن به گناه پرداخته بود، از روحی که سال‌ها آن را سیاه‌تر کرده بود و حال می‌گفت پاکدامن است و در جستجوی بازگشت بود. به‌آرامی خون از دهانش بیرون می‌ریخت، بدنش به لرزه در آمد و احساس کرد که پیکرش به سخن آمده است. بی‌اختیار سخن بر لب می‌راند و به هر زشتی که پیش از این در زیر حجاب پاک‌دامنی‌اش انجام داده بود، اعتراف می‌کرد. لبانش از اختیارش خارج شده بودند و هر گاه قصد داشت بار دیگر آن‌ها را تحت تسلط‌اش درآورد، جز خون دل چیزی نصیبش نمی‌گردید.

آب‌ها می‌خشکید. هر دریا و رودی بی‌آب بود، آن‌چنان بسترها‌شان ترک برداشته بود، که گویی تا کنون هرگز آب نداشتند.

خورشید نیز می‌سوخت، در آتش خشم مادرش، آسمان، همو که دیگر طاقت رنج دیدن فرزندانش را نداشت.
موجودات نیز در این عالَم، حالی دگر داشتند، بیگانه از خویش بودند. بارشان را زودتر از آن که باید، بر زمین می‌نهادند و برخی نیز مانند آدمیان مغروق در زبانه‌های سوزان بودند.

این چه زمانی بود؟ مگر فانیان عالم خاکی گناه‌شان چه بود، مگر چه‌ها کرده بودند، ساکنان زمین؟ مگر گناه خورشید و ماه و ستارگان چه بود، یا آن زن پاک‌دامن عابد یا آن پیرمرد گوشه‌نشینی که سراسر عمرش را با غم و اندوه و یأس سپری ساخته بود؟

این چه برهه‌ای از زمان بود که تا به حال، جهان به خود ندیده بود؟

این آخر دنیا بود، آن روز که آخر الزمان می‌نامندش ...

با سپاس

  • نیما کهندانی
۱۱
اسفند

سلام!


پیشتازان و اربابان مرگ، جلد اول با نام " طلوع تاریکی" به چاپ سوم رسید. قیمت مثل چاپ دوم 12000 تومان هست و به شخصه خوشحالم گرون تر نشد تا عزیزان بتونن تهیه‌ش کنن.


امیدوارم کتاب دوم زودتر از ارشاد مجوز بگیره تا توی نمایشگاه امسال در دسترس باشه. ولی امید زیادی نیست...



سپاس

  • نیما کهندانی
۱۰
اسفند

سلام.


تصمیم دارم از این به بعد در مورد نوشته هام، اینجا مطلب بنویسم! ممنون از منای عزیز بابت ارسال دعوتنامه.


هر داستان یا اثر کوتاهیم نوشتم همین‌جا براتون قرار میدم.



سپاس فراوان

نیما

  • نیما کهندانی