هفت- فصل اول
سه گانه پیشتازان و اربابان مرگ
جلد دوم: هفت
فصل یکم: اسرار خاموش
علاقهمندانی که کتاب یک رو مطالعه کردن، می تونن به ادامه مطلب برن و این فصل از کتاب رو بخونن.
شاد باشید...
کمی پس از دروازهی اهریمن، اردوگاه بزرگی برپا شده بود. هزاران سرباز با لباسهای متفاوت در آنجا اقامت گزیده بودند. دو هفته از آمدن به اردوگاه و مستقر شدن کاملشان میگذشت اما هنوز نبرد قابل توجهی درنگرفته بود، هر از چند گاهی موجودات اهریمنی از دل سرزمین اربابان مرگ به سوی آنها حملهور میشدند اما بهسرعت به دست سربازان ورزیدهی قلمرو آسمانی نابودی میگردیدند.
چادر سپید بزرگ و مدوّری، با تزیینات ارغوانی، در میانهی اردوگاه دیده میشد. به نظر میرسید که چادر فرمانده ی اردوگاه باشد. چادرهای دیگر نقرهای و طلایی بودند با تزییناتی به رنگهای مختلف، اما رنگ و طرح خاص این چادر، آن را از بقیه متمایز میساخت.
در زیر نور ماه، در آن شب سرد که تاریکی بیش از همیشه مینمود، اندک ستارگانی بیش در آسمان باقی نمانده بودند که تا هنگام سحر، ماه را همراهی کنند. در چادر سپیدرنگ، "آمستریس" فرمانده فرشتگان صورتی در مقابل "اوتانا "، فرمانده رده اول ارتش قصر قرار گرفته بود.
تعدادی شمع مخصوص از قصر آسمانی آن چادر بزرگ و مجلل را روشن میکرد. تختی سلطنتی از چوب سرخ، در گوشهای از چادر به چشم میخورد. میزی گرد و به رنگ تخت، در میان چادر قرار داشت. هشت صندلی به همان رنگ، دور تا دورش چیده شده بود اما اکنون تنها دو تا از صندلیها اشغال شده بود.
- اوضاع اردوگاه شما چطوره، بانو ؟
- بهتره من را همردهی خودتان بدانید و فرمانده صدا کنید.
پوزخندی بر چهرهی اوتانا شکل گرفت. چهرهای جوان داشت با موهایی به رنگ سیاه که همرنگ با چشمان نافذش بودند. همانند بسیاری دیگر از سران قلمرو آسمانی او نیز چندان تمایلی به ارتباط با فرشتگان صورتی نداشت، اما در چنین شرایطی مجبور بود.
بانوی سپیدرو که موهایش سیاه بود، و به عنوان یکی از فرمانده ان اعزامی فرشتگان صورتی به اردوگاه ارتش قلمرو آسمانی آمده بود، با چهرهای جدی و لحنی محکم پاسخ داد: « وضع اردوگاه خوبه. اما این که نمیدانیم کی مورد حمله قرار میگیریم خوب نیست. ای کاش ما حمله را شروع میکردیم. »
این دقیقاً همان آرزویی بود که اوتانا داشت، آغاز حملهای به تمام معنا و زمانی که این نقطهی اشتراک را در فرمانده روبهرویش دید، احترامی نسبت به او در خود، احساس کرد.
- اما فرمانروا، هنوز دستوری صادر نکرده.
و در همین زمان بود که شخصی وارد چادر شد و با صدایی خشک و لحنی خشن گفت: « قطعاً فرمانروا دلایل خوبی دارد. »
صورتی زمخت داشت که جای زخمها به وضوح بر چهرهاش به چشم میخورد و با قد بلندش تطابق داشت. چشمانی سیاه داشت و موهای سپیدش را از پشت بسته بود. پیراهنی سرخ با نشانی بر شانه هایش و شلواری سلطنتی و چسبان به رنگ ارغوانی پوشیده بود.
با دیدن او، اوتانا و آمستریس از جایشان برخاستند و در مقابلش تعظیم کردند.
- جناب دیاکو.
- فراموش نکن، اوتانا ، از حالا من فرمانده کل سپاه فرشتگان صورتی و ارتش قصر هستم، بنابراین نمیخواهم اسمم را به زبان بیاوری. جاسوسان، همه جا در کمین هستند و هیچکس نباید از حضور من در این جا مطلع شود، و الا سرنوشت جنگ طور دیگری رقم خواهد خورد.
اوتانا نگاهی به او انداخت، شایستهترین فرد برای فرمانده ی آن ارتش به نظر میرسید. سپس با لحنی مطیعانه گفت: « بله فرمانده .»
- اینطوری کمی بهتر شد.
سپس با چشم راستش که در کنار آن علامتی از زخمی قدیمی به جای مانده بود، چشمکی رو به اوتانا زد. آمستریس نیز او را میشناخت، و به یاد داشت که او از قدیمیترین فرماندهان ارتش قصر بوده و اطلاعات زیادی درمورد سرزمینهای دیگر دارد.
- خب بهتره راحتتر صحبت کنیم.
اوتانا و آمستریس به نشانهی تأیید سری تکان دادند. دیاکو، گزارشهای جنگی را که بر روی طوماری ثبت شده بود، در مقابلش بر روی میز گشود و در حالیکه به آن چشم دوخته بود، سؤالات خود را نیز مطرح ساخت: « چند نیزهدار در اردوگاه حضور دارند؟ و چند اسبسوار؟ »
اوتانا بیدرنگ پاسخ داد : « هشتصد نیزهدار و هزار وچهارصد و سی اسبسوار. شوالیههای خاکستری چهارصد تن هستند و شوالیههای سپید، هزار و سی نفر از ارتش را تشکیل میدهند. که حدود ششصد تن از نیزهداران نیز اسبسوارند. »
دیاکو سرش را تکان داد. سپس رو به اوتانا گفت: « و دقیقاً چند شوالیهی سرخ برای حضور در جنگ اعزام شدند؟ و چند تن از ارتش خنجر فرستاده شدند؟ »
- دویست و پنجاه شوالیهی سرخ که خطوط میانی سپاه را تشکیل میدهند. سیصد و ده نفر از یگان زرین ارتش خنجر و نهصد و سی نفر از یگان نقرهی ارتش خنجر. از یگان الماس تنها پنج فرمانده خنجر حضور دارند.
- بسیار خب، اوتانا. میتونی بری.
با این حرف دیاکو، آمستریس نیز میخواست به همراه اوتانا از چادر بیرون برود بنابراین رویش را به قصد ترک چادر برگرداند، اما پیش از آن که گامی بردارد، دیاکو گفت: « با شما کار دارم، بانو آمستریس. »
دیاکو که به نظر میرسید تا آن لحظه هیچ توجهی به فرمانده فرشتگان صورتی نداشته و باعث سرخوردگی او شده، با نام بردن از او – که آمستریس نمیدانست نامش را از کجا میداند- در جایش میخکوب شد. اوتانا نیز به این مسئله واکنش نشان داد و برای لحظهای به دیاکو خیره شد، اما با اشارهی او، سرش را تکان داد و از خیمه خارج شد.
دیاکو به بانوی سپیدروی که چشمان آبی و خماری داشت، خیره شد، و تا لحظاتی این نگاه دو طرفه در سکوت ادامه یافت، اما سرانجام دیاکو رویش را از آمستریس به روی گزارشات روی میز برگرداند.
- تو فرمانده کل اردوگاه فرشتگان صورتی هستی؟
آمستریس با لحنی کاملاً خشک و رسمی پاسخ داد : «خیر، قربان. بانو "سریرا" فرماندهی کل را بر عهده دارند.»
دیاکو این بار رو به او کرد و گفت: « من تقسیمات نظامی جدید شما را نمیدانم. آخرین تقسیمبندی که به یاد دارم همان تقسیم گردانها بود که به طور کلی ارتش فرشتگان را به هفت گردان به احترامی که برای عدد هفت قائل بودند، تقسیم میکرد. تقسیمبندی فعلی چطوره؟ »
دیاکو یکی از ابروان خاکستریاش را به نشانهی سؤال بالا برد و منتظر پاسخ آمستریس که اکنون غرق در حیرت از اطلاعات دیاکو بود، ماند. سرانجام گفت: « هنوز هم همین تقسیمبندی برقراره. »
- بسیار خب. به بانو سریرا بگو برای جنگی بزرگ آماده بشه. ولیعهد موفق شده با پادشاه فعلی کرشیپتها به توافق برسه. حدود سه هزار کرشیپت برای همراهی در نبرد، به ما ملحق میشن. نخستین حمله را غروب فردا، با سپاهی چندهزار نفره در زمین و آسمان، آغاز میکنیم.
آمستریس گیج شده بود. نمیتوانست بفهمد چه موجوداتی قرار است در کنار کرشیپتها و فرشتگان صورتی ارتشی چند هزارنفره را در آسمان تشکیل دهند، اما طولی نکشید که دیاکو به ذهن او پاسخ داد: « کنجکاویت به جاست! دو هزار اژدهای سپید بال نیز در مقابل فِرِگ های خونخوار و اژدهایان سیاه اهریمن، در کنار کرشیپتها حضور خواهند یافت. همان سپید بالانی که بخشی از هدف حملهی اربابان مرگ به قصر آسمانی بودند. »
سپس مکثی کوتاه کرد تا چیزی را در چهرهی آمستریس بخواند، آنگاه ادامه داد: « سریعتر برو و فرماندهات را مطلع کن تا با سرعت هر چه بیشتر سپاه را سازماندهی کند. »
***
در تمام مدتی که به قصر باز میگشتند، سوار بر میکامپها بودند. اسبانشان نیز جداگانه به قصر آسمانی انتقال یافته بودند. چندین موجود پرنده که پیشتازان از نژاد و ماهیتشان بیخبر بودند، محافظت از آنها را تا قصر عهدهدار و با برداشتن اینبار، ذهناشان را خلوتگاه غم عمیق و رنجشی بیپایان ساخته بودند.
لحظه به لحظهی فداکاریهای سلطان و خاطرههایی را که با وی داشتند در ذهناشان جان میبخشیدند و در این میان، پوریا بیش از همه غرق در اندوه بود.
دو هفته در راه بودند تا سرانجام خود را بار دیگر در دالان قصر آسمانی یافتند، درست چند روز بعد از زمانی که ذهن زیبا در وسیلهای عجیب با دو اژدهای سپیدرنگ محافظش به قصر انتقال یافته بود. اما این بار بدون پیمودن راه و مسیرهای بار قبل به تالار روهام، همانجا که مرگ سلطان و همهی فجایع از آن آغاز شده بود، رسیدند.
روهام این بار ردایی سراسر سیاه رنگ پوشیده بود. تاجی بر سر نداشت، موهای بلندش بر روی شانههایش ریخته بود و سراسیمه در تالار قدم میزد که خبر ورود پیشتازان را به او اعلام کردند. برای لحظهای خوشحال شد اما بلافاصله حس عجیبی او را در بر گرفت و سردرگم ماند که باید در حال حاضر چه احساسی داشته باشد.
از سویی ذهن زیبا بازگشته بود که همهی سختیهای اخیر به خاطر آن بود و از سویی دیگر این پیشتازان بودند که آن را نجات بخشیده و بازگشته بودند اما باز هم مسیری دیگر در ذهناش بود و آن ابهام از سرنوشت سلطان و یگانه برادرش بود. برادری که مدت زیادی بود توجه همگان را معطوف به خود ساخته بود. با این حال پذیرفتن مرگ سلطان از همهی احساسها برایش شومتر و سختتر مینمود.
درهای تالار گشوده و پیشتازان وارد شدند. وقتی روهام چهرهی نزار و لباسهای پارهپاره آنها را دید، اندوهی عظیم بر او مستولی شد، انقلابی در درونش شکل گرفت و در همانجایی که ایستاده بود، بهتزده میخکوب شد.
به پیشتازان مینگریست. آنها هم طوری به او نگاه میکردند که گویی تقصیر عدم بازگشت سلطان را او باید بر گردن بگیرد؛ و درست وقتی پوریا جملهاش را بر زبان راند، بر گمان خود یقین برد: « فرمانروایی این قلمرو، شایستهی تو نیست... » و آنگاه از او روی برگرداند...
روهام بعد از شنیدن آن جمله که برایش بسیار تلخ بود، به دو تن از خادمان سپیدپوش خود دستور داد تا پیشتازان را برای استراحت به تالار مخصوص با لوازم کافی راهنمایی کنند.
اینبار نیز همچون گذشته به همان تالار بزرگ پیشین برده شدند، با این تفاوت که ایندفعه مدت استراحتشان بیشتر بود، هر چند این استراحت طولانی همنشین اندوهی ژرف شده بود. در روز وعدههای غذایی مجللی برایشان آماده میکردند اما حتی به آن غذاها نگاه هم نمیکردند. سکوت نیز تنها همنشین تکتک آنها بود...
چند روز بعد، روهام آنان را فرا خواند. زمانی که وارد تالار باشکوهاش که اینبار با رنگ بنفش کمرنگی تزیین شده بود و پیشتازان نیز بهخوبی معنایش را میدانستند، شدند، روهام هنوز نیامده بود. چهار صندلی باشکوه شبیه همان صندلیهای سلطنتی که اعضای شورا بر آنها مینشستند، در تالار دیده میشد.
همگی به صندلیها خیره شدند. هماهنگی خاصی ناخواسته در رفتارشان بود که خودشان هم دلیلاش را نمیدانستند. لحظاتی بعد با هم بر روی صندلیها نشستند. همان لحظه متوجه جسمی کریستالی به شکل مخروط شدند که پایهی نوک تیزش در زمین فرو رفته بود و سطح جلاخوردهاش میدرخشید؛ به نظر میرسید که جای چیزی است.
- به نظرت اون چیه، آریا؟
این سؤالی بود که پوریا با ندایی آرام در خلال سکوت سنگینی که حکمفرما شده بود، از آریا پرسید اما فرصتی برای پاسخش نیافت زیرا در همان لحظه همان دو خادم سپیدپوش با چشمانی به سپیدی لباسهاشان محفظهی شیشهای آشنایی را آوردند و آن را بر روی همان شیء مخروطی کریستالی قرار دادند.
پس از آن، روهام با ردایی همرنگ تزیینات تالار شاهی وارد شد، چروکهایی بر پیشانیاش نقش بسته بود. گردنبندی سپید با زنجیری بلند برگردن داشت. در سر آن گردنبند دایرهای شکلی با تصویری از ذهن زیبا بود، به نظر میرسید که از الماس جلاخورده باشد چرا که بهزیبایی میدرخشید.
- دیگر نیازی نیست اینگونه خودت را برای سخن گفتن، به شیوهای که یارانات نیز آن را دریابند، به زحمت بیندازی...
این صدای رسا و تأثیرگذار ذهن زیبا بود که در ذهنهای چهار پیشتاز و نیز روهام طنین افکند. اینبار آریا که چشمبندی ظریف و سپید بر یکی از چشمانش به چشم میخورد پس از مدتها به زبانی چون پوریا به سخن آمد، اما قرار نبود پاسخ پوریا را بدهد چون خودش زمانی که محفظهی ذهن زیبا بر آن جایگاه قرار گرفت، به جوابش رسید.
- ما خسته هستیم... خیلی خسته...
کلمات و حروف بهراحتی در ذهن آریا میچرخیدند و به همان راحتی از دهانش به بیرون میآمدند. اکنون به یاد میآورد که حتی پیش از آن خواب طولانی نیز به همین شیوه سخن میگفته است، اما نمیدانست چرا زودتر یادش نیامده بود.
- قصد مقدمهچینی ندارم، اما وقت آنچنانی نیز در اختیار ندارم پس سریع و بیمقدمه شنوای سؤالاتتان خواهم بود.
این بدان معنا بود که سرانجام زمان یافتن کلید آن همه راز خاموش فرا رسیده بود.
همانگونه که روهام بر روی شاهنشین خویش نشست،آریا بر روی نزدیکترین صندلی به ذهن زیبا، نشسته بود و در کنارش پوریا و بعد از او پویان و آرسام نشسته بودند. بنابراین آریا پیشقدم شد: « نیما... »
اما ذهن زیبا پیش از آن که آریا بیش از این چیزی بگوید، سخن گفت. حرفهایش به وضوح در ذهن هر پنج نفر میپیچید.
« هنوز هیچ اطلاعی از وضعیت او به دست نیاوردهایم. درست است که بعضی وقایع برای من از قبل از رخدادشان قابل مشاهدهاند اما زمانی که صحبت از " گرههای سخت سرنوشت" باشد، چیزهای زیادی قابل رؤیت نیست. هرچند این مورد نیز برای من ابهام زیادی ایجاد کرده. اگر طبق گفتههای شما، فردی با آن ویژگیها به کمکتان آمده و بعد برای کمک سلطان رفته، قطعاً برادرش پژمان بوده است. جوانک مغرور با آن زبان تند اما قلب مهربانش... باید خودش بوده باشد.»
ذهن زیبا این بار با جزئیات بیشتری نسبت به زمانی که در سرزمین اربابان مرگ بودند، سخن میگفت و به نظر میرسید، حال منتظر پرسش پوریا باشد.
- خیلی سؤال دارم...
- نه یکجا.
- جنگل و وقایع عجیبش، جنگل پارپیروس، اتفاقاتی که افتاد، چه بود؟
- آن طور که شنیدم تحریک قدرتهای شما در تطابق با حالت ذهنی جدیدتان بود. یک دایرهی حفاظتی در برابر خطراتی ساختگی... که شما با موفقیت از آن گذر کردید، البته این چیزی است که روهام برای من گفته...
پوریا که به نظر می رسید همچون سه یار دیگرش گیج شده بود، با لحنی جدی و صریح گفت: « نمیفهمم! از این رازگونه سخن گفتنها کِی دست برمیدارید؟ »
ظاهراً ذهن زیبا اهمیت چندانی برای احساسات آنها قائل نمیشد، چرا که بدون هیچ واکنش خاصی در برابر عصبانیت پوریا، به آخرین جملهاش پاسخ ارضاکنندهای داد که بهگونهای پاسخ برخی از دیگر سؤالهایشان را نیز در بر میگرفت: « توانایی شما مورد سنجش قرار گرفت. شما از خواب طولانی و ژرفی برخاسته بودید که ما برنامهریزی کرده بودیم، پیش از آن که اربابان مرگ، مرا بربایند. هدف آن بود تا قدرتهایی را که در شما همچنان خفته مانده بود، بیدار کنیم و رشد دهیم، و این پرورش همراه با تغییراتی موقت در گفتار شما بود. زمانی که بر خاستید قلمرو آسمانی میخواست ببیند که آن گرههای وجودی شما که مانع بروز قدرتهای ذاتیتان بود، تا چه حد گشوده شده است... »
این بار آریا بود که به میان حرف ذهن زیبا آمد و گفت: « پس اون نبرد هم... »
- آری، آن نبرد نیز از سوی قلمرو آسمانی ایجاد شده بود. شما یارانتان را نجات بخشیدید، همنسلیهاتان را که روحشان اسیر اربابان مرگ بود و آن گرداب سبز رنگی که میدیدید، سمی بود که به تدریج از روح و بدنهاشان زایل میشد. تا اینکه آن گودال سبز به موجودی بدل شد که پس از آن نیما را بلعید... آن موجود یک ارباب مرگ بود که حاصل سموم موجود در ذهن یارانتان بود... شما باعث اسارت او شدید. این نبرد خطیر ترتیب داده شد چرا که اگر در آن زمان رخ نمیداد، دیر میشد. آن ارباب مرگ اکنون در تالار وحشت هفتم قصر مرکزی قلمرو آسمانی زندانی است و هر لحظه در جستجوی راهی برای رهایی از جسم خود است، تا قدرت گیرد و از اینجا بگریزد، در حال موفقیت بود که شما مرا بازگرداندید و به جز آن، ارباب مرگ دیگری را نیز اسیر ساختید. »
حرفهایش درارتباط با چندین موضوع مختلف بود که با هم ارتباط پیدا میکرد. به نظر پوریا سخنانش پراکندگی زیادی داشت، با این حال میتوانست تا حدی آنها را درک کند.
- یعنی همهی این اتفاقات بازی بود؟
اما این بار روهام بود که با لحن غمگین و آراماش افسار کلام را در دست گرفت: « نه! ما قادر نبودیم آن ارباب مرگ را اسیر کنیم، بنابراین تصمیم گرفتیم شما را پس از حدود صد و نود و سه سال از خواب عمیقتان بیدار کنیم، هفت سال زودتر، چرا که ذهن زیبا نبود که ازش کمک بگیریم و شما، به گفتهی اون، پیشتازان بودین، بنابراین توی اون آزمون سخت قرارتون دادیم. درحقیقت درست در جایی قرار گرفتین که ما درگیر با اون ارباب مرگ بودیم. »
همه چیز از داستانی دردناک حکایت میکرد. قصهای که لحظه به لحظهاش را تجربه کرده بودند اما اکنون که از پشت صحنه و سختیهای ورق خوردهی آن باخبر میشدند، تنشان میلرزید و آرزوی مرگ میکردند.
- نوبت توست، پویان. بپرس.
پویان که تا این لحظه حرفی نزده بود، چرا که ضربهی شدید مرگ سلطان او را از پای درآورده بود، احساس میکرد به خاطر نجات او بوده که سلطان به آن سرنوشت سراسر ابهام و شاید مرگ گرفتار شده؛ اینبار بدون توجه به صدای رسای ذهن زیبا تصمیم گرفت، بپرسد: « چرا اینطور شد؟»
سؤالی که حتی ذهن زیبا نمیدانست باید چگونه پاسخی برای آن بیابد.
سکوتی طولانی برقرار شد. پویان از جا برخاست و با عصبانیت گفت: « میخوام از اینجا برم بیرون، همین الآن. »
قد کوتاهش، چهرهی کشیدهاش را که گرد غم از آن میبارید، بیش از هر زمانی جلوهگر مینمود. یارانش از واکنش او متعجب شدند.
پوریا نیز از جایش برخاست. موهای بلندش بر روی شانههایش ریخته بود و صورتش همچنان سفید و کاملاً صاف بود. با ردای سبز رنگی که به تن داشت، داناتر از هر زمانی به نظر میرسید. خطاب به پویان گفت: « بشین. »
- نمیخوام! نمیخوام به این حرفا گوش بدم. نیازی ندارم که این صفحهها و پردههای سیاه رو یه بار دیگه مرور کنم؛ وقتی پردهای به رنگ ظلمت همون برهوت کل وجودم رو در برگرفته، این سیاهیها برام نامفهومه. راحتم بذارید.
روهام بهآرامی از جایش برخاست و با تأنی و مهربانی گفت: « میتونی بری، پویان. هر سؤالی داشتی میتونی بعداً از ذهن زیبا بپرسی. »
سپس به دری در پشت شاهنشین خودش اشاره کرد. پویان بهسرعت به سوی آن رفت و از آن خارج شد.
وارد حیاط زیبای پر گل و گیاهی شد. درختان بلند و سر به فلک کشیدهای به طور منظم در اطراف حیاط دیده میشد. همه چیز برایش عجیب بود؛ این درختان چگونه در آسمان رشد یافته بودند؟ تصمیم گرفت به هیچ چیز فکر نکند تا روحش برای مدتی آرام گیرد.
سکوتی سنگین در تالار حاکم بود و حرفی از کسی برنمیآمد، اما این سکوت بهزودی شکسته شد: « و چرا نوع حرف زدنمون تغییر کرده بود؟ ارتباط رو برامون عذابآور میکرد... »
بار دیگر روهام پیشقدم شد و به سؤال آرسام پاسخ داد: « مربوط به همان خواب طولانی است. ذهن زیبا پیش از این نیز اشاره کرد، اما بگذارید دقیقتر شرح بدم. ذهن زیبا پیشبینی کرده بود که شما پیشتازان هستید، بنابراین طی یک نقشهی کاملاً دقیق، مأمورانی از سوی قلمرو آسمانی، دور از دیدگان سیاهی محض اربابان مرگ که سرآغاز قدرتمندیشان بود، به سرزمین رمبی اومدن و شما را به اینجا آوردن. اون وقت کارهایی رو انجام دادیم که ذهن زیبا به ما گفته بود. باید برای رشد گرههای قدرت شما رمزها و هالههایی از ذهن زیبا در شما قرار میگرفت اما اون یکی بود و شما پنج نفر. و در عین حال به او نیاز داشتیم. بنابراین تصاویری از رمزها و ژرفای درونش تهیه کرد و در اذهان شما قرار داد. بعد از اون قرار شد تا طی دویست سال این تصاویر فعال بشن و یا شاید بیشتر از این، تا زمانیکه قدرتهای لازم در شما رشد کافی کرده باشه. اما زودتر برخاستید و نیز زودتر از دویست سال این قدرتها بروز کردند. حتی در جنگل که با آن موجودات خبیث روبهرو شدید، نتونستین قدرتهایی رو که در سرزمین اربابان مرگ بهش پی بردید، آشکار کنید چرا که هنوز زمانش نرسیده بود و ما نگران بودیم اما سرانجام نگرانی ما برطرف شد چرا که با اینکه هنوز تا دویست سال، هفت سال باقی بود، شما تونستید قدرتها رو بروز بدید و این، تا حدی منجر به آسودگی خیال ما شد. تصاویر ذهن زیبا دقیقاً مثل همون هستن که شما بعد از آن جنگل، یعنی " آپامه" دیدین. »
در ذهن پیشتازان تصویر آن شیء نورانی با صدای مردانه جان گرفت که در کلبهای کریستالی محبوس شده بود و برای نجاتشان از آنجا بیرون آمد.
پیش از آنکه بیشتر فکر کنند، ذهن زیبا به سخن آمد: « اما ذهن پوریا به گونهای بود که تصاویر من را نمیپذیرفت چرا که قدرتهایش از همان ابتدا رشد یافته بودند اما شرایط استفاده از آنها پیش نمیآمد. تا آنکه سرانجام نمونههایی از آن بروز کرد.
و آخرین نکته آنکه آن حرفها که بیرون میآمدند هیچ معنای خاصی نداشتند و اینکه چرا سلطان قادر به درک آنها بود و یا پارپیروسها؛ پارپیروسها با برخی رموز ذهن زیبا کدهای مشترکی دارند. و اما نیما... » اینبار مکثی کوتاه کرد اما روهام به جای او ادامه داد: « نیما از نسل رمبی نبود... »
این ضربهی عجیب و عمیقی بود که در پی آن، سؤالات دیگری شکل گرفت. واقعیتی که حتی زمانی که ذهن زیبا آن را بازگو کرد، روهام چشمانش را بسته بود.
- سلطان یا نیما از نسل رمبی نبود. مادرش از نسل رمبی اما پدرش از نسلی نه چندان شناخته شده بود و قدرتهای خاص خود را در او به جای گذاشته است.
قبل از اینکه بخوابید را به یاد بیاورید. سن نیما از شما بیشتر بود اما خیلی خوب با او کنار آمدید...
استفاده از فعلی که نشان از عدم وجود سلطان در حال حاضر یا مرگ او باشد، آریا را عصبانی میکرد، حتی پوریا را بیشتر از او خشمگین میساخت اما گویا قدرت بروز خشم را در مقابل ذهن زیبا در خود نمییافتند.
اینبار آرسام پرسید: « آریا... چشمای آریا خوب میشه؟ »
کمی طول کشید تا ذهن زیبا پاسخ دهد اما سرانجام گفت: « باید به تالار بررسی و معاینه منتقل شود. قرار بود این مسئله با شما در میان گذاشته شود که خودتان مطرح کردید. در آنجا همه چیز مشخص خواهد شد. »
- پژمان کیه؟
- بگذار اگر بازگشت، خودش و برادرش برایت بگویند، برای امروز کافیست. اکنون حرفهایی را که دارم باید خطاب به شما بگویم.
روهام، فرمانروای کنونی قلمرو آسمانی برای شرکت در نبرد بزرگ با اربابان مرگ قصد کرده فرمانده ی جنگ را در دست بگیرد...
- اما شما قادر نخواهید بود!
- منظورت چیست؟
ذهن زیبا کاملاً بیاحساس بود. از قطع شدن حرفش ناراحت نمیشد. البته شاید به این دلیل که خودش نیز به این کار عادت داشت.
اینبار روهام بیصبرانه در انتظار علت حرفی بود که آرسام به زبان آورد، بود.
- شما باید از آئیریک کمک بگیرید...
با بردن این نام، عرقی سردی بر بدن روهام نشست چرا که یادش به شخصی افتاد که او را پرورش داده و بزرگ کرده بود. از جایش بلند شد و با لرزش دستانش که کاملاً مشهود بود، به سمت آرسام آمد اما پیش از آنکه حرفی بزند، آرسام ادامه داد: « آئیریک میخواد برگرده! از دوزخ هراس داره و میخواد به اصل خودش برگرده. برای اثبات این ادعا، پیش از اون میخواد در این جنگ حضور پیدا کنه و انتقام سختی از همنوعان سیاهش بگیره. میگفت شما بهتنهایی نمیتونید اونا رو شکست بدید، چرا که شناخت کافی از نیروهای اربابان مرگ ندارین. »
- من سالیان درازی درآنجا اسیر بودم... با این حال تصمیم خواهم گرفت.
ذهن زیبا با تکبر و غرور تمام سخن میگفت، که منجر به نفرت یاران میشد. با این حال هنوز موقعیت والا و خاص خود را داشت.
- بهتر است فعلاً کمی در قصر قدم بزنید. برای آنکه گم نشوید، دو نگهبان سپید شما را همراهی میکنند. در فرصت دیگری حرفهایم را خواهم گفت و آن فرصت بیش از چند روز دیگر نیست!
روهام با اینگونه سخن گفتن ذهن زیبا فهمیده بود که فعلاً نباید چندان گفتگویی با پیشتازان داشته باشد، هرچند بهخوبی میدانست که ذهن زیبا قادر به درک حالات روحی او نبود، ذهن زیبا هر چقدر هم که توانایی ذهنی داشت، هنوز هم ناقص بود، زیرا چیزهای مهمی را نداشت... عشق، محبت و احساس...