...از آخرین نوشته‌هایم

خیلی قدیمی!

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۳۰ ب.ظ

و اینک آخرالزمان...



آسمان سرخ بود و آتشین. باران می‌بارید، نه آن که به رنگ آبی بود و مایه‌ی سرور، آن‌که هر قطره‌اش دنیایی را نابود می‌ساخت. مگر فانیان چه کرده بودند، که این چنین مکافات می‌شدند؟!

گناهان انباشته شده بود، زمین می‌جوشید، آسمان می‌سوزاند. هیچ کس را یارای نجات خود نبود، از فرصت نجات مدت‌ها گذشته بود. کودکان نیز گنه‌کار بودند؛ گناه‌شان قتل بود؛ قتل مادران و پدران‌شان...

قلب‌ها می‌تپید، گویی که دیر زمانی به از هم پاشیدن‌شان نمانده باشد. سیاه گردیده بودند، به سیاهی بی‌انتها، همو که نامش لرزه بر اندام آدمیان می‌اندازد؛"ظلمت بی‌کران ". روح‌ها پلید شده و بر قلب‎شان تصرف یافته بود...

پیرمرد در گوشه‌ای کز کرده بود، نمی‌فهمید این‌ها چیستند. می‌خواست خود را نجات بخشد، به یاد گناهانش می‌سوخت. بدنش به لرزه افتاد، هر لحظه شدیدتر می‌لرزید و سرانجام روحش نیز آتش می‌گرفت تا او را رنج و دردی طولانی که سالیان دراز هم‌نشین او بود، برهاند. گویی در کابوسی غوطه‌ور شده بود و توان فرار از آن را نداشت، هر چه می‌کرد نمی‌توانست کاری کند. دست از تلاش برداشت، شراره‌های آتشین از آسمان، یکسره بر او فرو ریختند و در درون خود، غرقش کردند. پلیدی نیز همراه آدمیان می‌سوخت، زمین را دیگر یارای تحمل آن نبود...

آسمان از این همه گناه به ستوه آمده بود. دیگر توان گریستن و خود را خالی کردن، نداشت، دیگر دلش آن‌چنان پر بود که جایی برای دردِدل مردم نداشت و مردم آن‎قدر مغروق در گناه بودند که آنان را شایسته‌ی درد و دل نمی‌دانست. از گناهان فرزندانی که دستان‌شان آلوده به خون پدران‌شان بود، به ستوه آمده بود؛ گناه مادران بارداری را که حق زندگی را از کودکان‌شان می‌گرفتند و از گناه پدرانی که جواهرات خدادادی‌شان را زنده به گور می‌کردند...

آسمان می‌سوزاند و این‌ها، همه، اشک های سوزان او بود، سوزناک‎ترین اشکی که تا به حال ریخته بود. مردم تاریک‌دل قادر نبودند آن را درک کنند و فقط طعم زجر آن اشک‌ها را می‎چشیدند. آسمان حال می‌دانست چگونه جلب توجه کند تا دردِ دلش را بشنوند و آهنگ جان کنند؛ آن‌چنان دردی در دلش نهفته بود که بر ستاره‌هایش نیز رحمی روا نمی‌داشت و آن ها را نیز در آتش خود مغروق می‌ساخت. آسمان را چه شده بود؟ این کدامین درد است که فرزندانت را بسوانی، پیکرت را بسوزانی و همگان را به آتش کشی؟!

دل آسمان خونین بود و رگ‌هایش همه پاره‌پاره، سرخی خونش بود که آسمان را رنگ می‌بخشید. زمین هم به فراسوی توان خود رسیده بود. دیگر حتی از مکافات مردمان نمی‌لرزید، به جای لرزیدن، هر دم، دهانش فراخ‌تر می شد و هر آن‌چه را که باید، می‌بلعید؛ عالمانی را می‌بلعید که وعده‌های دروغین به مردمان داده بودند...

زمین رنگ به رخسار نداشت، دیگر نمی‌خواست زیبایی خود را نثار یک مشت جماعت فرومایه کند، که جز لذت خود چیزی را نمی‌دیدند، آنان که کور شده بودند.

زنی که خود را پاک‌دامن می‌دانست، در گوشه‌ای به عبادت مشغول بود، می خواست بازگشت او را بپذیرند، اما پاسخی نمی‌یافت. قصد آن داشت تا خود را از تن برهاند، از تنی که سال‌ها با آن به گناه پرداخته بود، از روحی که سال‌ها آن را سیاه‌تر کرده بود و حال می‌گفت پاکدامن است و در جستجوی بازگشت بود. به‌آرامی خون از دهانش بیرون می‌ریخت، بدنش به لرزه در آمد و احساس کرد که پیکرش به سخن آمده است. بی‌اختیار سخن بر لب می‌راند و به هر زشتی که پیش از این در زیر حجاب پاک‌دامنی‌اش انجام داده بود، اعتراف می‌کرد. لبانش از اختیارش خارج شده بودند و هر گاه قصد داشت بار دیگر آن‌ها را تحت تسلط‌اش درآورد، جز خون دل چیزی نصیبش نمی‌گردید.

آب‌ها می‌خشکید. هر دریا و رودی بی‌آب بود، آن‌چنان بسترها‌شان ترک برداشته بود، که گویی تا کنون هرگز آب نداشتند.

خورشید نیز می‌سوخت، در آتش خشم مادرش، آسمان، همو که دیگر طاقت رنج دیدن فرزندانش را نداشت.
موجودات نیز در این عالَم، حالی دگر داشتند، بیگانه از خویش بودند. بارشان را زودتر از آن که باید، بر زمین می‌نهادند و برخی نیز مانند آدمیان مغروق در زبانه‌های سوزان بودند.

این چه زمانی بود؟ مگر فانیان عالم خاکی گناه‌شان چه بود، مگر چه‌ها کرده بودند، ساکنان زمین؟ مگر گناه خورشید و ماه و ستارگان چه بود، یا آن زن پاک‌دامن عابد یا آن پیرمرد گوشه‌نشینی که سراسر عمرش را با غم و اندوه و یأس سپری ساخته بود؟

این چه برهه‌ای از زمان بود که تا به حال، جهان به خود ندیده بود؟

این آخر دنیا بود، آن روز که آخر الزمان می‌نامندش ...

با سپاس

  • نیما کهندانی

نظرات  (۳)

پوفــــــــــــــ :دی نگا ببین کی تو بیان وب زده ما روحمونم خبر نداشت:-j

باو یه خبر می دادی یه گاوی، گوسفندی، بزی چیزی می کشتیم روزِ  افتتاح وب:دی

خیر سرم باید یه نظر علمی و فرهنگی بدم:hammer: اصن انقدر تو بهتم نمی دونم چی بگم، باور کن:دی

در اولین فرصت متنتم می خونیم:دی

موفق باشی نیما جان:)

پاسخ:
ببخشید! باید به تو خبر می دادم.

مرسی خیلی لطف داری. منتظر نظرت در مورد متنم هستم.

:flower:
  • ترانه جاودان
  • به این می گن نثر کهن، هان؟

    حالا هر چی... من این نثر رو از هر نثر دیگه بیشتر دوست دارم و خب به موضوع نوشته هم طبیعتاً بیشتر می خورد. به گوشه ای از آخر الزمان اشاره کردی؛ طوری نوشتی که در یه اثر کوتاه بتونی عظمت اون رو نشون بدی. تا حدی تونستی. توصیف آسمون و زمین و اینا خوب بودن اما کاش به انسان های بیشتری می پرداختی. آدمای زیادی تو این روز هستن... حتی غیر آدمش!

    البته شاید از یه اثر کوتاه بیشتر می شد اما خب وقتی یه چیزی قشنگه، حیفه بخوای براش "حد" تعیین کنی؛ تا جایی که می تونه بره، بذار بره. مهم نیست چه قالبی به خودش می گیره، با چه نثری و به چه سبکی و ازین چیزا...

    والا ما چیز بیشتری نمتونیم بگیم! چیقدم که کم حرف زدیم!:D

    موفق و سلامت باشی.@};-
    پاسخ:
    بسیار ممنون.

    این اثر خیلی قدیمیه، هنوز خیلی بلد نبودم اون موقع بنویسم.

    مرسی بابت نظرت.


    :flower:
    میدونی میخوندم یاد چی میوفتادم؟
    اهنگ catalyst از لینکین پارک حتماااااا ترجمه اش رو بخون مخصوصا وقتی میگه
    ما باید توی آتیش هزاران خورشید بسوزیم به خاطر گناهان دستانمان به خاطر گناهان جوانانمان به خاطر گناهان پدرانمان:دی 
    پاسخ:
    حتماً گوش میدم. ممنون بابت نظر


    :flower:

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی